آدم ها خسته می شوند و سیگار می کشند
گاهی دلشان از قصه های دلشان میسوزد
اما؛ کسی صمیمانه بغل نخواهد کرد کسی را
و نخواهد پرسید:
به کدام درخت تکیه زده ای و بی رحمانه گریسته ای؟
یا مرگ کدام گل را تنها تب میکنی؟
و نخواهی گفت:
شما کدام دشنامید که عروس التماس و نیاز مرا
به فاحشه خانهء آزار من می برید
عروس درد من معصومانه در من گریسته
و طعم آن ترانه ء سوت و سوزیست
که در دل سروده ام
و هرگز نخواند ه ام
چرا که شانه ء هیچکس نخواهد فهمید
که تنها شا نه ء کسی جاییست برای آویختن پیراهن دلتنگیت
در روزگار سنگ و سرد
که دیگر دستش در دستت نیست
در مانده در هیاهویی خاموش
که چگونه دیگر اشکال دردت را ترسیم کنی
وفریاد غروب غایب آن چشمها
که آسمانش را ابرهای تیره ء دلتنگ مفلوک کرده
بباری تا سکوت
کاش این آخر قصه بود
پروازی از ارتفاع به سویی بی سو
یا دستی آغشته به خون خود
اما می ترسی و هست
می ترسم و هستم
مغموم ترانه هایی که نخواندم و هرگز خوانده نخواهد شد
و تنها کوچه سنگ و سرد را گریه میکنم و سیگار....