دیدمشان، میبینم؛ آنانکه دل از قوم و خویش، سر و همسر برکندند. پای به راهی گذاشتند بیبازگشت، در پی یافتن کاخی کهن بر بلندای قلهای سربهفلک کشیده.
سودایی در سر میپرورادند؛ تصاحب و نکاح بانوی کاخ.
دیدمشان، میبینم؛ چه بسیار مردانی که در این راه مردند و میمیرند... افسانهها چه میگفتند و چه میگویند:
کاخ نگو؛ بنامش بهشت برین. بانو نگو؛ بپندارش مَهپارهای حور پیکر.
نامش چه هست؟
«قدرتبانو»
دیدمشان، میبینم؛ هر که پای به کاخ گذاشت و به ملاقات قدرتبانو درآمد، مسخ شد، سحر شد؛ عجوزهای زشت هیبت را زیباترینِ زیبارویان بدید... و این عروس هزار شوهری را به عقد خویش دراورد و جانش را نیز مهریهاش بکرد...
افسانه نیست، قصه نیست، پایانی نیز نباشد بر این حکایت.
اما دیدمشان، میبینم؛ هر آنکه بیشتر قدرتبانو را همدم و همبستر شد، مخوفتر و زشتکردارتر بگردید ...
#دلنوشته